نوروفلسفه به زبان ساده

ساخت وبلاگ
فلاسفه همواره به بررسی ذهن علاقه‌مند بوده و مسائلی از این قبیل را مطرح کرده‌اند که ویژگی‌های ممیّزه اذهان کدام است؟ حالت‌های روانی را چگونه باید شناخت؟‌ ذهن چگونه با بدن مرتبط می‌شود؟ «نفس»، از ماده است و مربوط به بدن یا ماهیتی غیرمادی دارد و مربوط است به روح و روان آدمی؟ نوروفلسفه که از یافته‌های هر دو علم عصب‌شناسی و فلسفه بهره می‌برد، درصدد پاسخ‌گویی به مسائلی از جنس سؤالات پیشین است.

اصل بنیادین نوروفلسفه[1] که زیرمجموعه فیزیکالیسم محسوب می‌شود، آن است که تمامی امور جهان قابل تبیین[2] به امور فیزیکی هستند و این تبیین نهایتاً به ماده می‌رسد. با این تقریر، نوروفلسفه ماده‌گرایی[3] رادیکالِ روزگار ما است. (Dowell, 2006, p. 1)
    
فیزیکالیسم به طور کلی به دو نظریه کوچک‌تر تقسیم می‌شود:
الف) فیزیکالیسم حذف‌انگار[4]، که هیچ‌گونه واقعیتی برای امور غیرفیزیکی قائل نیست؛
ب) فیزیکالیسم تحویل‌گرا، که از یک طرف وجود نفس را تأیید می‌کند، اما از طرف دیگر، نفس را از طریق امور فیزیکی قابل تبیین می‌داند. نوروفلسفه در دسته الف است. نوروفلسفه با همین رویکرد سعی دارد ارتباطات عصبی در مسائل فلسفی‌ای مانند اراده آزاد، هویت فردی، آگاهی و...  را آشکار کند و به همین دلیل نیز می‌توان از اصطلاح «علوم اعصابِ فلسفی» سخن به میان آورد که یکی از ویژگی‌های برجسته نوروفلسفه را مشخص می‌کند: «رد همه اَشکال دوگانه‌انگاری و ایده‌آلیسم و تأکید بر نوعی تحویل‌گراییِ علمی».

معرفی نوروفلسفه
اکنون با اضافه شدنِ یافته‌های عصب‌شناسی و علومِ شناختی، امیدهای تازه‌ای برای امکان فهم و پاسخ به مسائل فلسفه ذهن جرقه زده است. از منظر نوروفلسفه در آینده برای نفس و روح نیز تبیینی علمی خواهیم یافت. نوروفیلسوف معتقد است نفس و روح سرنوشتی چون فلوژیستون و کالریک دارند[5]، و با پیشرفت‌های که در علوم مختلف از جمله عصب‌شناسی رخ خواهد داد، این مفاهیم نیز به زودی تبیینی علمی و روشن پیدا خواهند کرد. فیلسوفانی مانند پُل ام. چرچلند، پاتریشیا اس. چرچلند و سَم هریس از جمله این فلاسفه‌اند.

نظام‌مند کردن نوروفلسفه، توسط پاتریشیا چرچلند[6] به وقوع پیوسته است. ایشان با کتابی تحت همین عنوان، در سال 1986، نوروفلسفه را معرفی نمود: «نوروفلسفه، به سوی علمی یکپارچه درباب ذهن و مغز»[7]. پاتریشیا و همسرش پُل چرچلند[8]، با انتشار این کتاب فلسفه علم را به عصب‌شناسان و علم اعصاب را به فلاسفه معرفی کردند. پاتریشیا اصرار دارد که ارتباط واضحی میان واقعیات تجربی درباره عملکرد مغز و مسائل فلسفه ذهن وجود دارد و نمی‌توان نقطه‌ای را به عنوان نقطه پایان فلسفه علم و آغاز علم اعصاب مشخص کرد؛ چرا که مرزهای این دو به شدت ناواضح و درهم تنیده‌اند.

آثار دیگری که در این حوزه تأثیرگذار بوده‌اند، شامل دو کتاب از خود ایشان «مغز حکیم (2003) [9]»، «نورفلسفه در کار (2007)[10]»، کتاب ویلیام بچل[11] تحت عنوان «فلسفه و عصب‌شناسی (2001)[12]»و کتاب جان بایکل[13] تحت عنوان «راهنمای آکسفورد پیرامون فلسفه و عصب‌شناسی [14]» می‌باشد.

پاتریشیا چرچلند معتقد است با توجه به اینکه علم عصب‌شناسی چگونگی فهم ما را از فرآیند یادگیری، تصمیم‌گیری، «خود[15]» و فعالیت‌های اجتماعی تغییر داده است، پرسش‌های متداول فلسفی در باب ذهن و مرگ را به مسیری جدید هدایت نموده و از این طریق بر فلسفه تأثیر نهاده است.

شاخه‌های نوروفلسفه
شاخه‌های نوروفلسفه بسیار زیادند تا جایی‌که امروزه بسیاری علوم با قرار دادن پیش‌وند «Neuro-» پیش از عنوان خود، درصدند از یافته‌های عصب‌شناسی، برای پاسخ به مسائل خود استفاده کنند. مسائل کلاسیک فلسفی نیز از این قاعده مستثنی نیستند و از یافته‌های علوم اعصاب برای پاسخ به مسائل مبتلابه، استفاده فراوانی شده است. از جمله شاخه‌های نوروفلسفه می‌توان به نوروفلسفه ذهن (Neurophilosophy of mind)، نورواخلاق (Neuroethics)، زیبایی‌شناسی عصب‌شناختی (Neuroaesthetics)، الهیات عصب‌شناختی (Neurotheology) و ... اشاره نمود.

در نوروفلسفه ذهن، موضوعاتی چون مسئله آگاهی، مسئله ذهن- بدن و ... مورد بررسی قرار می‌گیرد؛ بدین صورت که فلسفه ذهن، متکفل طرح سؤالات می‌شود و عصب‌شناسی به این مسائل پاسخ می‌دهد. درواقع این شاخه، همان خاستگاه نورفلسفه است که چرچلند کار خود را از آن شروع نموده است.

نوروفلسفه؛ ترکیبی از عصب‌شناسی و فلسفه
ایده اصلی نوروفلسفه این است که «برای فهم بهتر ماهیت ذهن، به درک ماهیت کامل مغز نیاز داریم» و با توجه به این‌که علم عصب‌شناسی چگونگی فهم ما را از مغز (و مفاهیمی مانند یادگیری، تصمیم‌گیری، خود، نفس و روح) تغییر داده است، پرسش‌های متداول فلسفی در باب ماهیت انسان را به مسیر جدیدی هدایت نموده و از این طریق بر فلسفه تأثیر نهاده است. بنابراین مبانی نوروفلسفه، به لحاظ علمی، عصب‌شناسی و به لحاظ فلسفی، فیزیکالیسم است و نوروفیلسوف با همین مبانی علمی و فلسفی است که به سراغ مسائل مختلف می‌رود.

پیامدهای نورفلسفه
نوروفلسفه به دلیل آن‌که تقریباً در مورد همه مسائل کلاسیک و مهم فلسفی، ورود کرده و نظر داده، تأثیر زیادی روی اغلب شاخه‌های فلسفی و فلسفه‌های مضاف نهاده است. از جمله در فلسفه دین، تجربه دینی، اراده آزاد و هویت شخصی را توهمی خوانده است؛ در معرفت‌شناسی و فلسفه ذهن به مسئله نفس و آگاهی پرداخته و در فلسفه اخلاق، نورواخلاق را مطرح کرده است.

مطابق مبانی حذف‌انگارانه نوروفلسفه، «نفس» و تمام متعلقات آن، مانند آگاهی، حیث التفاتی، اراده آزاد و ... «توهم[16]» خوانده می‌شوند. انسان چیزی بیش از اتم و مولکول نیست. نفس (روح) یک مفهوم غیرضروری است و تمامی استعدادهایی که پیش از این به آن نسبت داده می‌شد، از طریق علومی تجربی‌ای مانند عصب‌شناسی و ژنتیک قابل توضیح و تبیین است. این مهم‌ترین رکن نوروفلسفه است. (Gray, 2010, p. 638)

از منظر نوروفلسفه، تجارب دینی، عرفانی، OBE[17]، NDE[18] و ...، حاصل اختلال در عملکرد مغز هستند و به دلیل تأثیر داروها، شوک الکتریکی، استرس، کمبود مواد غذایی مورد نیاز مغز و ... ، رخ می‌دهند. این تجارب توهمی هستند و هیچ ارتباطی به فرارفتنِ از خود، یا ارتباط با عالمی روحانی ندارند.

همچنین نوروفیلسوف «اراده آزاد» را رد می‌کند و آن را نیز توهمی می‌داند که انسان برای بهتر انجام دادن کارهایش جعل کرده است. مطابق آزمایشات بنجامین لیبت[19] فرآیندهای مغزی ما (RP)، حدود 350 میلی‌ثانیه، زودتر از میل ما (W)، انتخاب را مشخص کرده‌اند(  Libet, 1985, pp. 531-544). تفسیر نوروفلسفه آن است که، انسان اختیاری در انجام اعمال خود ندارد و این مغز است که تحت تأثیر عوامل مختلف و مستقل از میل ما، انتخاب کرده است که ما چه باید انجام دهیم.[20]

همچنین نوروفیلسوف مفهوم «خود» را نیز که از مسائل مهم تاریخ اندیشه است، توهم می‌خواند. دنیل دنت در این باب معتقد است، «نفس» یا «خود» چیزی است که لازم است توضیحش داد. مانند مرکز ثقل در فیزیک، «نفس» نیز نوعی انتزاع مفید است که آن را «مرکز ثقل روایی» می‌نامیم. زبان ما برای «نفس» داستان می‌بافد و به این ترتیب، ما باور می‌کنیم که علاوه بر بدن واحدمان، خودِ درونی واحدی هم هست، که آگاهی دارد، دارای نظر و رأی است و تصمیم می‌گیرد. اما در واقع، هیچ نوع «نفسِ» درونی‌ای وجود ندارد، بلکه فقط فرآیندهای موازی چندگانه‌ای وجود دارند که منجر به توهمی مفید، بی‌ضرر و برساخته‌ای سودمند می‌شوند.

نوروفلسفه با ابتنا به مبانی حذف‌انگارانه خود، به اینهمانی ذهن و مغز معتقد است. یکی از نتایج چنین دیدگاهی، تبدیل شدن انسان به ماشینی است که تفاوت چندانی با ربات‌ها و آنچه تحت عنوان هوش مصنوعی در علومِ شناختی مورد بررسی قرار می‌گیرد، ندارد. از طرفی مسائلی که به لحاظ معرفت‌شناختی درباب یک زامبی فلسفی مطرح می‌شود، نیز قابل تأمّل می‌باشد: اگر انسان حقیقتاً فاقد «نفس» یا «روح» باشد و مفهوم «خود» یک مفهوم بی‌معنا[21] باشد، آیا می‌توانیم انسان را همانند «زامبی» بدانیم، موجودی که فاقد مغز، یا آن چیزی است که انسان را همان چیزی می‌گرداند که هست؟ اندیشمندانی چون سم هریس[22] معتقدند انسان یک عروسکِ بیوشیمایی است و می‌تواند بر اساس عصب‌شناسی، فلسفه و عرفان شرقی، گونه‌ای اخلاق و معنویتِ کاملاً انسان‌گرایانه و فارغ از دین را بنا نهد که آن‌را «معنویت فارغ از دین» می‌نامد.

نتیجه‌گیری
نورفلسفه، علمی است که ادعا دارد می‌تواند از طریق یافته‌های عصب‌شناسی، پاسخ‌های درخوری به سؤالات مهم فلسفی بدهد. این علم که بر مبانی‌ای کاملاً فیزیکالیسی مبتنی است، پاسخ‌های سراسر حذف‌انگارانه[23] به مسائل فلسفی‌ای چون وجود نفس، تجربه دینی، هویت شخصی، اراده آزاد و ... می‌دهد.

از منظر نوروفلسفه، تحویل‌گرایی نه تنها صبغه منفی ندارد، بلکه مسیری درست است که ما را در یافتن پاسخ‌های مناسب برای پرسش‌های فلسفی، یاری‌ده است. از این جهت، یکی از ویژگی‌های بسیار برجسته نظریات موجود در نوروفلسفه، رد همه اَشکال دوگانه‌انگاری و ایده‌آلیسم و تأکید بر تحویل‌گراییِ علمی است. هدف نوروفلسفه، آشکار ساختن ارتباطات عصبی در مسائل فلسفی‌ای مانند اراده آزاد، هویت فردی، آگاهی و...  است و به همین دلیل نیز می‌توان از اصطلاح «علوم اعصابِ فلسفی» سخن به میان آورد.

نهایتاً باید گقت که شکل‌گیری علم نوروفلسفه به دلیل همزمانی دو امر رخ داده است: یک مسئله و یک راه‌حل. مسئله مذکور آن است که: «رابطه ذهن- بدن چگونه قابل تبیین است»؟ و راه‌حل پیش گفته نیز آن است که: «یافته‌های علوم اعصاب تمامی مسائل فلسفه ذهن، از جمله سؤال بالا را پاسخ می‌دهد». ادغام این دو باهم، سرآغاز شکل‌گیری نورفلسفه است و کل نورفلسفه چیزی غیر از این نیست که: «فلسفه بپرسد و عصب‌شناسی پاسخ دهد».

منابع و کتابنامه
Dowell , J. (2006). Formulating Physicalism. Philosophical Studies, 131(1), 1-23.
Gray, A. (2010). Whatever happened to the soul? Some theological implications of neuroscience. Mental Health, Religion & Culture, 13, 637–648.
Libet, B. (1985). Unconscious Cerebral Initiative and the Role of Conscious Will in Voluntary Action. The Behavioral and Brain Sciences, 8, 529-566.
 

مرکز اخبار فیلم ایران اسلامی...
ما را در سایت مرکز اخبار فیلم ایران اسلامی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : بازدید : 187 تاريخ : چهارشنبه 22 فروردين 1397 ساعت: 12:26

خبرنامه