تاکنون آثار بیشماری در باب تبعیض نژادی و اثرات مخرب آن در جهان منتشر شده است. اثرات این پدیده که بر نابرابری انسانها استوار است، بر همۀ جوانب زندگی افراد در هر سنوسال و جایگاهی که باشند، تأثیر میگذارد. شخصی که بر این اساس مورد تبعیض واقع میشود، در طول عمر از صدمات جبرانناپذیر روحی و جسمی رنج میبرد. رمان بادبادک باز، در پسِ داستانی که روایت میکند، به تبعیض نژادی و تأثیر آن بر زندگی افراد میپردازد. فیلمی بر اساس این رمان نیز در افغانستان تهیه شده است. تماشای آن فیلم، مثل خواندن کتابش، مخاطب را با درد و رنج خیانت دیرینهای ناشی از برتریبینی مواجه میکند.
شناسنامه کتاب
عنوان کتاب: بادبادک باز
نویسنده: خالد حسینی
مترجم: مهدی غبرائی
دربارۀ کتاب
ماجرای کتاب داستان زندگی ۲ پسربچۀ افغان است که در یک خانواده، مانند ۲ برادر بزرگ میشوند. این پسربچهها با هم برابر نیستند: یکی از آنها امیر است، پسر ارباب خانه و وارث تمام دارایی پدر؛ آن یکی حسن است، نوکرزاده و وارث درد و رنج و زحمت بیپایان پدر و مادرش. امیر و حسن ماجراهایی را از سر میگذرانند که نشانگر دوستی و خیانت است؛ وقایعی را تجربه میکنند که به مخاطب میگوید برای وفاداری باید بهای سنگینی پرداخت و چهبسا بهای وفاداری دست شستن از جان شیرین باشد و بس. همهچیز بستگی به تصمیماتی دارد که فرد در لحظه برای اثبات وفاداریاش میگیرد. یا تا پای جان برای اثبات وفاداریاش میایستد یا از آن چشمپوشی میکند و یک عمر بارِ عذاب وجدان را به دوش میکشد.
راویِ داستان امیر است. او حالا نویسنده شده است و در کالیفرنیا زندگی میکند. امیر پس از سالها برای نجات جان بچهای به افغانستان میرود و با مشاهدۀ نظام حاکم بر افغانستان (طالبان) داستان تأثیرگذار زندگی خود را به یاد میآورد و تعریف میکند.
در این داستان، از قول امیر میخوانیم که در ۱۲ سالگی به حسن (که دوست و همراه همیشگیاش بوده است و برای هم مثل دو برادر بودهاند) خیانت میکند. در نتیجه، در تمام سالهای عمرش بار گناهی را به دوش میکشد که حتی شادترین و هیجانانگیزترین لحظات زندگی را پیش چشمش تیرهوتار کرده است. خیانت امیر در آن سنوسال از تبعیض نژادی نشئت میگیرد. حسن پسری از قوم هزاره است و حق تحصیل ندارد. در مقابل، امیر اصالتا پشتو است و باید ارباب باشد. این دو پسر هر دو از یک زن (در جایگاه مادر و دایه) شیر خوردهاند، اما همین نگاه برتریبینانۀ یکی به دیگری، ایندو را از یکدیگر جدا میکند.
فضای سیاسی ـ اجتماعی حاکم بر داستان
وقایع کتاب در روزگاری روایت میشود که رژیم سلطنتی افغانستان بهیکباره سقوط میکند. این در حالی است که مردم در بیخبریِ محض به سر میبرند و از جریانات سقوط رژیم سلطنتی مطلع نیستند؛ بنابراین، هیچگونه آمادگیای برای رویارویی با آن ندارند. حتی نمیتوانند تصور کنند که چه چیزی در انتظارشان است. در همین ناباوری اتفاقاتی را تجربه میکنند که تا امروز همچنان شاهد آن هستیم.
نویسندۀ رمان بادبادک باز با بیانی شیوا و رسا در قالبِ پرداختن به داستانهای مختلف، تبعیض نژادی و فرهنگیای را به تصویر میکشد که روی انسانها برچسب میزند؛ فرهنگی که به یکی اجازه خودبرتربینی و خودبزرگبینی میدهد و دیگری را سرکوب میکند. این در حالی است که فرهنگ شخصیت سرکوبشده اعتقاد دارد همهچیز در سایۀ عشق و ایثار میسر خواهد بود. در این فرهنگ، زندگی شیرین است و همواره ادامه دارد؛ پس نباید اجازه بدهیم سختیها و مشکلات چشممان را روی عشق و محبت ببندد.
نویسنده در حاشیه داستانش اشاراتی هم به وقایع سیاسی افغانستان قبل از ورود شوروی و بعد از آن دارد. این کتاب اولین رمان افغانستانی است که به زبان انگلیسی نوشته و بعدها ترجمه شده است.
آیا این کتاب برای شماست؟
اگر جزء علاقهمندان به ادبیات داستانی هستید، بادبادک باز را بخوانید. این کتاب رمانی دراماتیک و پرفرازونشیب است. از همان کتابهایی که تصویرسازی قویای دارند و از ابتدای داستان، دست خواننده را میگیرند و به دل ماجراهایی میبرند که تصورش هم دردناک است. تقریبا در هیچیک از بخشهای کتاب، به یک خط مستقیم و داستانی تکجزئی پرداخته نشده است. ازاینرو خواندن آن بعد از چند صفحه یکنواخت نمیشود و برای علاقهمندان به سبک داستانی خستهکننده نیست.
بخشهایی از کتاب
ـ من و حسن از یک پستان شیر خوردیم. اولین قدمهایمان را روی یک چمن و در یک حیاط برداشتیم و زیر یک سقف اولین کلمات را به زبان آوردیم. اولین کلمۀ من «بابا» بود؛ اولین کلمۀ او «امیر»، نام من! حالا که به گذشته نگاه میکنم، بهنظرم بنیان هرآنچه در زمستان ۱۹۷۵ اتفاق افتاد، در همین کلمات اول نهفته است.
ـ بابا گفت: «فقط یک گناه وجود دارد، والسلام. آن هم دزدی است. هر گناه دیگری هم نوعی دزدی است. اگر مردی را بکشی، یک زندگی را میدزدی. حق زنش را از داشتن شوهر میدزدی. وقتی دروغ میگویی، حق کسی را از داشتن حقیقت میدزدی. وقتی تقلب میکنی، حق را از انصاف میدزدی. میفهمی؟»
ـ آصف گفت: «هزارهایِ فداکار، سگ وفادار. تو در نظر امیر تنها یک حیوان خانگی هستی. خودت را گول نزن. او فقط زمانی که تنهایید تو را به بازیهایش راه میدهد.»
حسن قرمز شد و جواب داد: «نه اینطور نیست. من و امیر آقا با هم رفیقیم.»
آصف بلندبلند خندید و نزدیکتر شد: «هزارهای! این آخرین فرصت توست.»
حسن محکمتر گفت: «هرطور میل توست. من خیانت نمیکنم.»
ـ اینکه میگویند گذشته فراموش میشود، درست نیست، واقعیت ندارد، چون گذشته راه خود را با چنگ و دندان باز میکند.
ـ گفت: «خیلی میترسم.»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «چون از تهِ دل خوشحالم! اینجور خوشحالیها ترسناک است!»
پرسیدم: «آخه چرا؟»
و او جواب داد: «وقتی آدم خوشحال باشد، سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد!»
مرکز اخبار فیلم ایران اسلامی...
ما را در سایت مرکز اخبار فیلم ایران اسلامی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : بازدید : 298 تاريخ : پنجشنبه 10 مرداد 1398 ساعت: 13:08