گاه و بیگاه، خداوند انسانهایی را در مسیر زندگی ما قرار میدهد. گاهی کسی در مقابل دیدگان ما بسیار پررنگ شده و هر که در دامنه او وجود دارد به سایهای خاکستری تبدیل میشود.
بزرگی و کوچکی آدمها به چه بستگی دارد؟
آیا آدمهایی که موفقیتشان در سطح بینالمللی مطرح نشده، چیزی برای یاد دادن به ما ندارند؟ به نظر من دارند.
شاید داستانی که امروز برایتان تعریف میکنم همانطور که برای من درسهای زیبایی داشت برای شما نیز اثربخش باشد. فردی که در این داستان واقعی، از او با نام «آبدارچی» یاد میکنم اکنون مدیر عامل شرکت خودش است و در زمینه کافهداری فعالیت میکند. از او اجازه گرفتم تا داستانش را بدون ذکر نامش برای شما بازگو کنم.
زندگی من یک رویا بوده است. اگر کسی داستانی راجع به آن مینوشت، کمی غیرواقعی به نظر میرسید. من احتمالا خودم این داستان را میخواندم و میگفتم، نه، این ممکن نیست.
رالف لورن طراح مد و کارآفرین آمریکایی
» یک ملاقات، یک تلنگر
شش ماه پیش، به خاطر دیدن یک دوست قدیمی به شرکت او رفتم. او مثل همیشه بسیار خوشحال و خندان بود. وقتی گرم گفتوگو شدیم، آبدارچی جدیدش برایمان چای آورد. آبدارچی قبلی با اخلاق نه چندان دلچسبش ناپدید شده بود و حالا جوانی بیست و چند ساله که بسیار شیک لباس پوشیده بود و همچون یک کافهدار برخورد میکرد جایگزین او شده بود.
اگر آن موقع چشمانم را بسته بودم لابد خیال میکردم به جای دفتر دوستم در کافیشاپ هتلی پنج ستاره از من پذیرایی میشود.
وقتی آن کارمند تازه، اتاق را ترک کرد از دوستم در موردش پرسیدم. به او گفتم: مگر چقدر به آبدارچیات حقوق میدهی که این چنین شیک از مهمانت پذیرایی میکند؟ در کمال تعجب گفت: درست به اندازه آبدارچی قبلی حقوق میگیرد.
نوشیدنی که برایمان آورده بود در نگاه اول، تنها یک فنجان چای بود. اما نه یک چای معمولی. من معتقدم، حس و حال یک فرد، طعم خاصی به هر آنچه که او ایجاد میکند میبخشد. لوازم و مواد پذیرایی، همان چیزهای همیشگی بودند با این تفاوت که این بار، فرد دیگری آنها را چیده بود و این تفاوت بسیار هویدا بود.
» یک کاراگاه بازی کوچک!
حتما این را شنیدهاید که میگویند: اولین گام برای درک شیوه تفکر یک فرد، تماشای تاثیر فیزیکی است که در اطرافش میگذارد. به همین دلیل، سینی چای را خودم به سمت آبدارخانه بردم تا زیرچشمی، این آدم عجیب را بررسی کنم و از افکار گردان ذهنش چیزی دستگیرم شود.
قبل از اینکه وارد آبدارخانه شوم، کمی این پا و آن پا کردم تا اول از دور، موقعیت را بررسی کنم. کسی نبود برای همین وارد آبدارخانه شدم اما باور کنید فکر کردم که اشتباه آمدهام! در حقیقت من در حال تماشای تفاوت نگرش بین دو انسان – آبدارچی قبلی و آبدارچی فعلی – بودم و این واقعا شاهکار بود.
آن آبدارخانه قبلی با کاشیهای سفید خطدار و کابینتهای رنگ و رو رفته، جای خود را یک کافه شیک داده بود! سینی چای را روی میز گذاشتم و پیش دوستم بازگشتم. به او گفتم: چه بر سر آبدارخانهات آمده؟ چقدر شیک و قشنگ شده، تعریف کن ببینم چرا اینجا اینقدر تغییر کرده است؟
دوستم پاسخ داد: «آبدارچی قبلی فردی بود که کارش را دوست نداشت، سرو کردن چای، قهوه و پذیرایی از مهمانها برایش چیز بی ارزشی تلقی میکرد از این رو همیشه موقع کار کردن احساس بدی داشت و بسیار عصبی بود. دست آخر هم با یک برگه استعفا نزد من آمد و از اینجا رفت. برای پیدا کردن فرد دیگری که مسئولیت پذیرایی را بر عهده بگیرد با چند نفر تماس گرفتم. یکی دو روز بعد، این آقا به دفتر من آمد.»
«اول فکر نمیکردم که برای استخدام آمده باشد چون او جوان، بسیار خوش لباس و خوش برخورد بود. من در انتظار خانم یا آقایی تقریبا 50 ساله بودم. اما بعد معلوم شد که این آقا برای پست خالی آبدارچی آمده است. شرایط کار را برایش گفتم و او را استخدام کردم. قرار شد از فردای آن روز کارش را شروع کند. قبل از رفتن، محل کارش را حسابی برانداز کرد. چیزهایی را هم یادداشت میکرد و علامت میزد. چون تماس مهمی داشتم از او خداحافظی کردم و دیگر پیگیر ماجرا نشدم.»
» ورود یک تفکر، تغییر یک محیط
«فردای آن روز، این جوان با چند مدل طرح، نزد من آمد. او مرا متقاعد کرد که اگر کمی به سر و روی آبدارخانه برسم برای کل مجموعه خیلی بهتر است؛ حتی قیمت و مقدار مواد اولیه را هم استخراج کرده بود. او به من قول داد که با هزینهای بسیار کم، آبدارخانه را تغییر دهد. من هم موافقت کردم. چون از این جسارت و تفکر جدیدی که وارد مجموعهام میشد بسیار شگفتزده شده بودم.»
«آبدارخانه دو روز تعطیل بود و در طی این مدت، او مشغول راست و ریس کردن اوضاع بود. از دور بر کار او نظارت داشتم. میدیدم که با وسواس بی مانندی کارها را مدیریت میکند. اگر خودم او را استخدام نکرده بودم، لابد فکر میکردم که او مسئولی دولتی یا مدیر مجموعهای بزرگ است و برای خوشامد گویی به سمت او میشتافتم.»
«دو روز بعد، با یک قیچی ربان زده به دفترم آمد و از من خواست تا کافه شرکت را افتتاح کنم. واقعا از تغییری که با این مقدار هزینه، بر سر آبدارخانهام آمده بود شگفتزده شده بودم. همه چیز تغییر کرده بود. او با مقداری رنگ، برچسبهای طرح دار و تعویض سرویس پذیرایی، مکان دیگری را به وجود آورده بود. از خلاقیت و حسن مدیریت او تعریف کردم و مبلغی را هم به عنوان پاداش به او دادم.»
او کارش را شروع کرد و تو اکنون این تغییر بزرگ را کاملا لمس میکنی. واقعا تعجب میکنم که چطور یک نفر به تنهایی میتواند حال و هوای یک مجموعه را این چنین تغییر دهد.
» یک گفتگو با واحدهای فشرده
از دوستم خواهش کردم تا چند دقیقهای با کارمندش صحبت کنم. بنابراین برای چند دقیقه، دفتر دوستم به دانشگاهی با واحدهای فشرده برای من تبدیل شد.
بعد از سلام و احوال پرسی مجدد، به آن جوان گفتم: شما واقعا اینجا را تغییر دادید. اما چرا اینقدر خودتان را درگیر کردید؟
بدون این کار هم شما همان حقوق را میگرفتید. او پاسخ داد:
«شما درست میگویید اما در آن صورت با آنچه که باید باشم تفاوت میکردم. موفقیت من در آینده نزدیک است، چیزی است که از مدتها قبل برایش برنامه ریختم و در جهتش اقدام کردم. شیوه زندگی و رفتار کنونیام درست هم جهت با موفقیت آیندهام است. من آیندهام را اکنون زندگی میکنم. او بسیار صریح و کاملا جدی سخن میگفت. معلوم بود که حتی ذرهای به آنچه که میگوید شک ندارد.»
خیلی از ما رویاهای خود را زندگی نمیکنیم چرا که مشغول زندگی با ترسهای خود هستیم.
لس براون نویسنده، کارآفرین و سخنران انگیزشی آمریکایی
زمانی استاد بسیار عزیزی داشتم که میگفت:
اگر شاگردیات را در این جهان شگفتانگیز بپذیری، آنگاه چشمانت به دیدن اساتیدی باز خواهد شد که هرگز در خیالت هم آنها را نمیدیدی.
از او خواستم بیشتر برایم توضیح دهد و بنا بر توصیه استاد عزیزم، شاگردوار و سراپا گوش به سخنانش گوش میدادم و برای چند دقیقه، با کسی گفتوگو میکردم که نوع نگاهش واقعا با بقیه فرق داشت.
برای مطالعه ادامه این ماجرا و شنیدن حرفهای جالب این انسان خودساخته، قسمت بعد را دنبال کنید. راستی، شما چقدر رویاهایتان را زندگی میکنید؟ پایین همین مقاله برایم بنویسید.
ادامهی این مطلب ←به زودی
مرکز اخبار فیلم ایران اسلامی...
ما را در سایت مرکز اخبار فیلم ایران اسلامی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : بازدید : 422 تاريخ : يکشنبه 11 شهريور 1397 ساعت: 22:08